سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بترسید بترسید که خدا چنان پرده بر بنده گستریده که گویى او را آمرزیده . [نهج البلاغه]

 
 

کیمیاگر افسانه ی نرگس را می شناخت ، مرد حوان و زیبایی که هروز کنار دریاچه می رفت تا زیبایی خویش را در آب تماشا کند . او آنجنان مجذوب تصویر خود میشد که روزی به آب افتاد و در دریاچه غرق شد . در مکانی که به آب افتاده بود، گل رویید که آن را نرگس نامیدند .
می گویند پس از مرگ نرگس ، پریان جنگل به کنار دریاچه آب شیرین آمدند و آن را لبالب از اشکهای شور یافتند . پریان پرسیدند:چرا گریه یکنی؟    دریاچه جواب داد :من برای نرگس گریه میکنم.      پریان گفتند :هیچ جای تعجب نیست ، چون هرچند که ما پیوسته در بیشه ها به دنبال او بودیم تنها تو بودی که می توانستی از نزدیک زیبایی او را تماشا کنی .      آنگاه دریاچه پرسید : مگر مرگس زیبا بود؟       پریان شگفت زده پرسیدند: چه کسی بهتر از تو این را می داند ؟ او هر روز در ساحل تو می شست و به روی تو خم میشد.       دریاچه لحظه ای ساکت ماند و سپس گفت : کن برای نرگس گریه میکنم زیرا هر بار که به روی من خم میشد، می توانستم در عمق چشمانش بازتاب زیبایی خویش را ببینم.  

کیمیاگر گفت :چه داستان قشنگی.







بازدیدهای امروز: 1  بازدید

بازدیدهای دیروز:1  بازدید

مجموع بازدیدها: 1898  بازدید


» اشتراک در خبرنامه «