سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس در دلش، دانه خردلی از تعصّب باشد، خداوند او را روز قیامت با اعراب جاهلی برانگیزد [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

 
 
می خوام یکی راجع به این شعر نظر بده...(سه شنبه 86 مرداد 9 ساعت 6:28 عصر )

صبر کن آهسته تر
با توام
صبر کن
باز هم بی خیال از غم من می گذرد
باز هم شب و روزش مخفی است
ایستادن واژه ای بی معنی است
صبر کن
باز هم می دوم تا که بگیرم دستش
بکشم در طرف ذیگر تاریخ بلند
آنجا که پدر گفت سلام دیگری گفت علیک
آنجا که من و تو رخ هم می دیدیم
آنجا که هنوز آسمان دل من آبی بود
آسمانی که امروز پر خون شده است
آسمانی که ته وسعت آن در غروب روی توست
آسمانی که نه چندان زیباست
ولی در کنج سکوتش غوغاست
داشتم می گفتم هرچه کردم،هرچه گفتم ،باز او هم می رفت
آخرش چشمهایم خیس شد
دست هایم لرزید
دل پرمهرش سر ذوق می آمد
ایستاد
نگاهش کردم،انگار نگاهم می کرد
فکر می کردم هنگام توقف آسمان آبی شود
ابرها از اسارت آزاد شوند
ولی زندگی جریان داشت
آخرش فهمیدم او نیست که پر مهر است
آنچه مهرش کمکی افزون شده است
فیزیک پرمهر است
آخرش فهمیدم باتری ساعت من دلکش رحم دارد!؟

 



 

کیمیاگر افسانه ی نرگس را می شناخت ، مرد حوان و زیبایی که هروز کنار دریاچه می رفت تا زیبایی خویش را در آب تماشا کند . او آنجنان مجذوب تصویر خود میشد که روزی به آب افتاد و در دریاچه غرق شد . در مکانی که به آب افتاده بود، گل رویید که آن را نرگس نامیدند .
می گویند پس از مرگ نرگس ، پریان جنگل به کنار دریاچه آب شیرین آمدند و آن را لبالب از اشکهای شور یافتند . پریان پرسیدند:چرا گریه یکنی؟    دریاچه جواب داد :من برای نرگس گریه میکنم.      پریان گفتند :هیچ جای تعجب نیست ، چون هرچند که ما پیوسته در بیشه ها به دنبال او بودیم تنها تو بودی که می توانستی از نزدیک زیبایی او را تماشا کنی .      آنگاه دریاچه پرسید : مگر مرگس زیبا بود؟       پریان شگفت زده پرسیدند: چه کسی بهتر از تو این را می داند ؟ او هر روز در ساحل تو می شست و به روی تو خم میشد.       دریاچه لحظه ای ساکت ماند و سپس گفت : کن برای نرگس گریه میکنم زیرا هر بار که به روی من خم میشد، می توانستم در عمق چشمانش بازتاب زیبایی خویش را ببینم.  

کیمیاگر گفت :چه داستان قشنگی.







بازدیدهای امروز: 0  بازدید

بازدیدهای دیروز:0  بازدید

مجموع بازدیدها: 1983  بازدید


» اشتراک در خبرنامه «